کژال ❤
به نظرم یه دورهای تو زندگی آدمها وجود داره، علیرغم اینکه زندگی باب میلشون نیست اما یه چیزی اونا رو به ادامه زندگی ترغیب میکنه. زندگی رو ادامه میدن و به سمت آینده حرکت میکنن.
امیدوارن و به شوق آیندهای که میآد و اونا رو از این وضعیت نجات میده زندگی میکنن. شاید ندونن چه چیزی در آینده منتظرشونه و چه اتفاقاتی قراره بیفته، اما هنوز حس خوبی به آینده دارن.
منم سالها به امید آینده زندگی کردم. همیشه احساسم این بود یه اتفاقی در آینده قراره بیفته و همهچی خوب پیش بره. نمیدونستم در آینده قراره کدوم اتفاق حس خوبی به من بده اما میدونستم باید برم به آینده تا یه روزی به اون اتفاق برسم.
اما حالا متوجه شدم اون اتفاق چی بوده. اون چیزی که قراره بوده در آینده برام اتفاق بیفته دوستداشتن بوده. قرار بوده در آینده کسی رو دوست داشته باشم و به شوق اینکه یه روزی کسی پیدا میشه که دوستش داشته باشم به آینده امیدوار بودم.
این رو تازه میفهمم. وقتی دیگه هیچ امیدی به آینده ندارم. نه ثروت منو به زندگی امیدوار میکنه و نه خوشبختی. نه دیگه از فقر میترسم و نه از بدبختی.
تمام اون روزایی که امیدوار به آینده بودم جلو چشام پرپر شدن. فقط روزا رو میگذرونم که یه روز به پایان برسه. من به اون روز رسیدم که به شوقش زیسته بودم اما نشد. من وقتی احساس کردم که دوستت دارم به اون روز رسیده بودم. اگر تو بودی آرزو میکردم هزار سال زنده بمونم. اما الان میتونم بگم خدایا من برای ادامه زندگی هیچ امید و انگیزهای ندارم. لطفاً جان من رو بگیر و راحتم کن.